کد مطلب:149202 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:231

حسن و عیب ما مردم ایران
ما مردم ایران یك حسن داریم و یك عیب. حسن ما مردم این است كه در مقابل حقیقت، تعصب كمی داریم و شاید می توانیم بگوییم بی تعصب هستیم؛ یعنی اگر با حقایقی برخورد كنیم و آنها را درك كنیم، شاید از هر ملت دیگر زودتر تسلیم آن حقایق می شویم. ولی یك عیب بزرگی در ما ملت ایران هست كه به موازات اینك در مقابل حقایق تسلیم می شویم، به حماسه ها و اركان شخصیت خودمان زیاد پایبند نیستیم و با یك حرف پوچ، زود آن را از دست می دهیم و رها می كنیم. هیچ ملتی به اندازه ی ما نسبت به شعائر خودش بی اعتنا نیست. شما هندیها و ژاپنیها و اعراب را دیده اید؛ آنها هم مثل ما مشرق زمینی هستند، لكن از این نظر مثل ما نیستند. به اندازه ای كه ما در مقابل لغات و عادات اجنبی تسلیم هستیم، هیچ ملتی تسلیم نیست.

به عكسهایی كه در كتابهای تاریخ علوم هست نگاه كنید، می بینید دانشمندان درجه ی اول هند با همان عمامه و لباس خودشان هستند. نهرو كه یك سیاستمدار بزرگ و یك وزنه ی جهانی بود، با همان لباس هندی در همه جا حركت می كرد. بلندی و كوتاهی لباس و یا سفید و سیاه بودنش اهمیت ندارد، اما اینكه آن دانشمند عمامه ی خودش را سرش می گذارد و یا نهرو با آن شلوار سفید و گشاد و پالتوی مخصوص همه جا می رود، می خواهد به همه ی مردم دنیا بگوید كه من هندی هستم و باید هندی باقی بمانم و در مقابل علم و صنعت تعصب ندارم، كه علم و صنعت مربوط به كشور خاصی نیست؛ در مقابل عقاید بزرگ فلسفی و دینی تعصب ندارم اما در مورد شعارهای ملی،


هر كسی به شعارهای خودش پایبند است، من چرا باید شعار یك ملت دیگر را بپذیرم؟ ولی ما، اگر فرنگی یك زنار ببندد، ما دو تا زنار می بندیم، با اینكه او روی حساب شعار خودش این كار را می كند. در جامعه ی ما این حسابها نیست.

هر روز یك زمزمه ای بلند می شود و هرچند صباحی یك بار مسأله ی تغییر خط مطرح می شود كه این خط به درد نمی خورد و باید خط لاتین به كار ببریم و كلمات خودمان را با حروف لاتین بنویسیم، حالا در اثر این تغییر چه بر سر معارف و فرهنگ و تمدن و شخصیت و حماسه ی ملی ما می آید، این حسابها دیگر در كار نیست. ما آثار نفیسی داریم كه در دنیا نظیر ندارد. مگر دنیا كتابی مثل مثنوی مولوی دارد؟ مگر دنیا كتابی مثل كتاب سعدی دارد؟ اینها در قالب همین خطوط گفته و نوشته شده است. اگر شما این خط را كه صادش با سینش و با ث سه نقطه اش، و نیز حرف زاء آن با ضادش و با ظینش فرق می كند منسوخ كنید، اگر شما این قالب را بردارید، در ظرف صد سال دیگر اصلا مثنوی را نمی شود خواند! ولی من نمی دانم چرا ما این طور هستیم؟!

پیغمبر اسلام به مردم عرب چه داد؟ و اساسای یك آدم فقیر و یتیم و كسی كه تمام قوم و قبیله اش با او دشمن هستند، چه داشت كه به آنها بدهد و چطور شد كه آنها را از آن حضیض پستی به اوج عزت رساند؟ ایمانی به آنها داد كه آن ایمان به آنها شخصیت داد؛ یكمرتبه آن عرب سوسمار خور، شیر شتر خور، عرب غارتگری كه دخترش را زنده زنده به خاك می كرد، این احساس در او پیدا شد كه من باید دنیا را از اسارت و از پرستش و اطاعت غیر خدا نجات بدهم، و هیچ اهمیت نمی داد كه اعتراف كند كه در گذشته چطور بوده است، و حتی افتخار می كرد كه بگوید من در گذشته پست بودم، آن طور فكر می كردم، هیچ سابقه ی درخشان ملی ندارم، ولی امروز این طور فكر می كنم، از شما عالیتر فكر می كنم. این را می گویند شخصیت. آیا كلمه ای هست كه از كلمه ی «لا اله الا الله» بیشتر به روح انسان حماسه و شخصیت بخشد؟ معبودی، مطاعی، قابل پرستشی غیر از خدا نیست. یك جرم فلكی، یك حیوان، یك سنگ، یك درخت كجا و سر تعظیم فرود آوردن یك بشر كجا! من در مقابل غیر خدا، هر چه هست، سر تعظیم فرود نمی آورم. من طرفدار عدالتم، طرفدار حق و احسانم طرفدار فضیلتم. به این می گویند شخصیت.

امویین كاری كردند كه شخصیت اسلامی را در میان مسلمین میراندند. كوفه مركز ارتش اسلام بود و اگر امام حسین به كوفه نمی رفت امروز تمام مورخین دنیا او را


ملامت می كردند، می گفتند عراق كه مركز ارتش اسلامی بود از تو دعوت كرده بود و هجده هزار نفر با نماینده ی تو بیعت كردند و دوازده هزار نامه برای تو فرستادند، چرا به آنجا نرفتی؟ مگر از عراق جایی بهتر و بالاتر هم بود؟! اساسا كوفه شهری است كه بعد از جنگهایی كه در صدر اسلام واقع شد، به دستور عمر بن خطاب توسط ارتش اسلام ساخته شد، و از كوفیها و مردم عراق شجاعتر و سلحشورتر وجود نداشت. در عین حال همین مردمی كه هجده هزار بیعت كننده داشتند و دوازده هزار نامه نوشته بودند، به مجرد اینكه سر و كله ی پسر زیاد پیدا شد همه فرار كردند، چرا؟ چون زیاد بن ابیه سالها در كوفه حكومت كرده بود، آنقدر در چشم در آورده بود، آنقدر دست و پاها بریده بود، آنقدر شكمها سفره كرده بود، آنقدر افراد را در زندانها كشته بود كه اینها بكلی احساس شخصیت خودشان را از دست داده بودند. لذا تا شنیدن پسر زیاد آمد، زن دست شوهرش را می گرفت و او را از پیش مسلم كنار می كشید، ما در دست بچه ی خودش را می گرفت، خواهر دست برادر خودش را می گرفت، پدر دست فرزند خودش را می گرفت و از مسلم جدا می كرد، و بی شك مردم كوفه از شیعیان علی بن ابیطالب بودند و امام حسین را شیعیانش كشتند. لذا در همان زمان هم می گفتند: «قلوبهم معه و سیوفهم علیه» [1] ، چرا كه امویها شخصیت ملت مسلمان را له كرده كوبیده بودند و دیگر كسی از آن احساسهای اسلامی در خودش نمی دید.


[1] مقتل الحسين مقرم، ص 203.